سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 20
کل بازدید : 33990
کل یادداشتها ها : 30
خبر مایه

موسیقی


< 1 2 3

ای که بر هر گذری عشق به در یوزهء توست           لب ما تشنهء آبی ست که در کوزهء توست

ما جگر سوختهء آتش آهیم ، بیا                             دیرگاهیست تو را چشم به راهیم ، بیا

هر شب از کوچه صدای قدمت می آید                     اشکم از دیده به پابوس غمت می آید

صبح در آینه اما ، خبری نیست که نیست                از تو بر گونهء خشکم ، اثری نیست که نیست

جام عشق از می چشمان تو پر خواهد شد                تو گلو تازه کنی ، حرمله حر خواهد شد

گل نشکفته ام ای دورتر از دسترسم                       تو ز من دوری و من با تو نفس در نفسم

بی تو منصور دلم را به چه داری بکشم                  پای در دامن سبز چه بهاری بکشم

بگذار آینه ام غرق نگاهت باشد                            نقطهء عطف دلم ، خال سیاهت باشد

لااقل وعده بده بلکه دلم شاد شود               من خراب توام ای خانه ات آباد شود

 

یاحق . کویر               


  

در زیر پیراهن من خدا هست
زیرا که هم او بود که، وقتی آدم را از بهشت می راند،
به او گفت:
این قهر نه از بهر کین است، که همه مهر است،
زیرا که تو را وصی خواهم کرد بر عالم خاک، با قدرت بیکران خویش،
تو اشرف مخلوقات منی و من در روی عالم خاک،
افسوس که نمی دانست،
نوادگان آن گوهر شرف، قدرتشان را،
هدیه ابلیس خواهند کرد،
و همه عالم تباه خواهند ساخت.

در زیر پیراهن من خدا هست!
زیرا که هم او بود که،
گفت:
ای آدم، قدرتی به تو خواهم داد به نام عشق،
تا بهشتی بسازی در زمین،
زیباتر از بهشت من،
که در آن نه تو باشد و نه من،
افسوس که نمی دانست،
عشق بهانه ای خواهد شد در دستان آن گندم خواران و عفریته های وسوسه،
تا خم کنند پشت مردان مرد را،
و بسازند قابیلی بر قابیلان دیگر،

در زیر پیراهن من خدا هست!
زیرا که هم او بود که،
گفت:
ای آدم، قدرتی به تو خواهم داد به نام وفا،
تا اشکها در گونه ها بخشکانی و وعده ها محکم گردانی،
تا دستها در دست و دلها در دل و من ها همه ما کنی،
افسوس که نمی دانست،
وفا ملعبه ای خواهد شد بر چشمان دنیا دوست،
تا نبینند تاریکی سپید شبهای ابری دلهای نا امید تاریک درخشان را،
چرا که همان خداست.

در زیر پیراهن من خدا هست!
زیرا که هم او بود که،
گفت:
ای آدم، قدرتی به تو خواهم داد به نام خشم،
تا مغضوب شوی بر کاخ نشینان هوا،
تا نخوابند کودکان یتیم بر بالشتک غرور اجدادشان،
زیرا که خشم زیباترین احساس یک انسان است،
افسوس که نمی دانست،
خشم طنابیست بر گردن حق،
تا چادر غرور گرسنگان کاخی شود هفت در بر بام دنیا،
اما در خیال.

آیا در زیر پیراهن من، تو، او و ما، خدا هست؟؟؟!!!
نمی دانم...
ولی نه،

با افتخار می گویم که: (در زیر پیراهن من خدا هست(.


یا حق. کویر


  

10

10

لباسامو پوشیدم که برم بیرون ، مادرم صدا زد : " کجا ؟ "

 گفتم :"‌ می رم دانشگاه "

گفت :‌ " برا افطار دیر نکنی ها! راستی اگه تونستی یه نون سنگک ... "

همینطور که داشت بلند بلند می گفت که بشنوم با عجله پاشنه کفشمو ور کشیدم و رفتم بیرون . به سرعت خودمو به ایستگاه اتوبوس رسوندم و مدتی از سوار شدنم نمیگذشت که راننده اومد و حرکت کرد ، در ضمن متوجه حضور کویر توی اتوبوس شدم ولی به روی مبارک خودم هم نیاوردم . جلوی ساختمان شماره 3 به سرعت پیاده شدم و رفتم سراغ آقای سراغی تا ببینم نتیجه 3 ، 4 ساعت سر پا ایستادن و زبون ریختن دیروزمون چی شده .

رفتم و گفتم آقای استاد شجایی، ریاضی 1 ،گفت ده رو بهت داده ، خوشحال شدم که مجبور نیستم اون کتاب حجیم رو یه بار دیگه بخونم . از نمره بقیه بچه های دیروزی پرسیدم نگفت با التماس از یکی از نمره یکی از نمره واجب ها پرسیدم ولی کفت بهش 10 نداده آخه اونم مث من 9 شده بود ، خیلی ناراحت شدم و براش تاسف خوردم چون واقعا اینقدر براش مشکل پیش اومده بود که اگه 2 هم می شد حق داشت ولی کاش به اونم 10 می داد .

خلاصه شاد و شنگول ولی کمی غمگین اومدم تو ایستگاه و منتظر اتوبوس ولی نمی دونم این دیگه چه سیستمیه که جدیدا سر ما در آوردن که اتوبوسا توی یه مسیر دو سرویس می رن ، باری 3 تا اتوبوس اومد و رفت تا اینکه یکیشون اومد تا بره بازار و ما هم سوار شدیم آه! خداوند روز بد نشونتون نده این خانم های بی خبر از کوه دماوند کهکوتاه تر از ارتفاع شده اش است تا خود جایگاه مبارک راننده مشغول غصب صندلی شدند و تنها 4 صندلی را برای قشنگی برای آقایان وا گذاشتند و همه بچه ها خفت راننده غر می زدند و راننده ( هم که یک آفتابی زاقارت که به کل ماشین و هیکل و قیافش زار می زد زده بود و کجکی رو صورتش التماس می کرد که ورم دارین ) عین خیالش هم نبود و موقع پیاده شدن هی می گفت 2 تا بلیط ...

باری رفتم تو کتابخونه مرعشی (ره) ناگهان( با کمال مسرت) چشمم به یکی از دوستانم خورد ، رفتم جلوش نشستم و یه سری اطلاعات راجع به کسی { که دیروز تو اتوبوس نظرمو به خودش جلب کرده بود و امروز هم تو ایستگا جلوی ساختمان شماره 3 اومد و با یه سواری پراید نقره ای رفت } گرفتم . رفیقم که دید من از درس خوندن انداختمش ( آخه داشت ریاضی 2 می خوند اونم از نوع قدیمیش و من بهش گفتم که کتابش عوض شده ) رفت . در این موقع بود که رفتم سراغ درس اونم برنامه سازی پیشرفته ، دو صفحه نخونده بودم که به فکرم زد که برای امشب وبلاگ چیزی بنویسم و درست وقتی که می خواستم شروع کنم متوجه شدم روی میزی که نشستم ، زیر شیشش روی یه کاغذ زرد شماره میز رو نوشته بودن :

روش نوشته شده بود :

10

راستی نمره شما چنده ؟

« کافه چی »


  

  

و تورا ای معنا چه بی رحمانه در واژه ها محبوست کردند . و چه مظلومانه احساست را با زنجیر وسوسه به بند کشیدند و تو چه معصومانه دم فرو بسته ای و مات و مهبوت ، فنای خویش را نظاره می کنی . کجاست آن بیانت که چون به زبان مجنون نشاندی ، بند صید به پای صیاد نهاد . کجاست آن احساست که چون به تیش? فرهاد نشاندی لرزه به اندام بیستون انداخت . کجاست آن فریادت که چون به سین? بیژن نشاندی ، اشک به چشمان چاه خشکاند . ای عشق !

تو در مهمانی داغ دیدگان نان ندیده ، چه دیدی که چنین از خود گریزانی چه شد که اینگونه در خشت خشتِ برجها مدفونت کردند و به ریا بر رنگدانه های کاغذی سردرگمت کردند .

 

یا حق .


  

آدمکها

آهای . . .

آدمکهایی که در شام سیاه ِ

یتیمان شکم بر پشت چسبیده

بسان اشتران کور می مانید

که بد مستانه می خندند

با شمایم

با شمایی که نشسته بر بلندای برجهای خویش،

تازیانه بر گرد? سواران نور می کوبید . . .

" اینجا هوا ابریست "

                             " سقفها را بردارید "

                                                         " آسمان بارانیست "

 

یاحق


  

 شب قدر

« بسم الله الرحمن الرحیم
اناانزلناه فی لیله القدر
و ماادریک ما لیله القدر
لیله القدر خیر من الف شهر
تنزل الملائکه والروح، فیها باذن ربهم من کل امر
سلام هی حتی مطلع الفجر
»
« ما (آن) را فرود آوردیم درشب قدر
و چه میدانی که شب قدر چیست؟
شب قدر از هزار ماه برتر است
فرشتگان و آن روح دراین شب فرود می‌آیند
به اذن خداوندشان از هر سو
سلام بر این شب تا آنگاه که چشمه خورشید ناگهان می‌شکافد!
»
تاریخ قبرستانی است طولانی و تاریک، ساکت و غمناک، قرن‌ها از پس قرن‌ها هم تهی و هم سرد، مرگبار و سیاه و نسل‌ها در پی نسل‌ها، همه تکراری و همه تقلیدی، و زندگی‌ها، اندیشه‌ها و آرمان‌ها همه سنتی و موروثی، فرهنگ و تمدن و هنر و ایمان همه مرده ریگ!
ناگاه در ظلمت افسرده و راکد شبی از این شب‌های پیوسته، آشوبی، لرزه‌ای، تکان و تپشی که همه چیز را بر می‌شود و همه خواب‌ها را برمی‌آشوبد و نیمه سقف‌ها را فرو می‌ریزد. انقلابی در عمق جان‌ها و جوششی در قلب وجدان‌های رام و آرام، درد و رنج و حیات و حرکت و وحشت و تلاش و درگیری و جهد و عشق و عصیان و ویرانگری و آرمان و تعهد، ایمان و ایثار! نشانه‌هایی از یک «تولید بزرگ»، شبی آبستن یک مسیح، اسارتی زاینده یک نجات! همه جا ناگهان، «حیات و حرکت»، آغاز یک زندگی دیگر، پیداست که فرشتگان خدا همراه آن «روح» در این شب به زمین، به سرزمین، به این قبرستان تیره و تباه که در آن انسان‌ها، همه اسکلت شده‌اند، فرود آمده‌اند.
این شب قدر است.
شب سرنوشت، شب ارزش، شب تقدیر بر یک انسان نو، آغاز فردایی که تاریخی نور را بنیاد می‌کند. این شب از هزار ماه برتر است، شب مشعری است که صبح عید قربانی را در پی دارد و سنگباران پرشکوه آن سه پایگاه ابلیسی را! شب سیاهی که در کنار دروازه منی است، سرزمین عشق و ایثار و قربانی و پیروزی!
و تاریخ همه این ماه‌های مکرر است، ماه‌هایی همه مکرر یکدیگر، سال‌هایی تهی و عقیم، قرن‌هایی که هیچ چیز نمی‌آ‏فرینند، هیچ پیامی بر لب ندارند، تنها می گذرند و پیر می‌کنند و همین و در این صف طولانی و خاموش، هر از چندیشبی پدیدار می‌گردد که تاریخ می‌سازد، که انسان نو می‌آفریند و شبی که باران فرشتگان خدایی باریدن می‌گیرد، شبی که آن روح در کالبد زمان می‌دمد، شب قدر!
شبی که ازهزار ماه برتر است، آنچنانکه بیست و چند سال بعثت محمد، از بیست و چند قرن تاریخ ما برتر بود. سال‌هایی که آن «روح» برملتی و نسلی فرود می‌آید از هزار سال تاریخ وی برتر است. و اکنون، براندام این اسلام اسلکت شده، برگور این نسل مدفون و برقبرستان خاموش ما، نه آن روح فرود آمده است، سیاهی و ظلمت و وحشتشب هست، اما شب قدر؟
شبی که باران فرو می‌بارد، هر قطره‌اش فرشته‌ای است که بر این کویر خشک و تافته، در کام دانه ای، بوته خشکی و درخت سوخته‌ای و جان عطشناک مزرعه‌ای فرو می‌افتد و رویش و خرمی و باغ و گل سرخ را نوید می‌دهد. چه جهل زشتی است در این شب قدر بودن و در زیر این باران ماندن و قطره‌ای از آن برپوست تن و پیشانی و لب وچشم خویش حس نکردن، خشک و غبار آلود زیستن و مردن! هرکسی یک تاریخ است. عمر، تاریخ هر انسانی است و در این تاریخ کوتاه فردی، که ماه‌ها همه تکراری و سردوبی معنی می گذرد، گاه شب قدری هست و درآن از همه افق‌های وجودی آدمی فرشته می‌بارد و آن روح، روح القدس، جبرئیل پیام‌آور خدایی برتو نازل می‌شود و آنگاه بعثتی، رسالتی، و برای ابلاغ، از انزوای زندگی و اعتکاف تفکر و عبادت وخلوت فراغت و بلندی کوه فردیت خویش به سراغ خلق فرود‌آمدنی و آنگاه، در گیری و پیکار و رنج و تلاش و هجرت و جهاد و ایثار خویش به پیام!
که پس از خاتمیت، پیامبری نیست، اما هر آگاهی وارث پیامبران است! آن «روح» اکنون فرود آمده است، در شب قدر بسر می‌بریم. سال‌ها، سال‌های شب قدر است، در این شبی که جهان ما را در کام خود فرو برده است و آسمان ما را سیاه کرده است، باران غیبی باریدن گرفته است، گوش بدهید، زمزمه نرم و خوش آهنگ آن را می‌شنوید، حتی صدای روییدن گیاهان را درشب این کویر می‌توان شنید.
سلام بر این شب، شب قدر شبی که از هزار ماه، از هزار سال و هزار قرن برتر است، سلام، سلام،سلام،... تا آن لحظه که خورشید قلب این سنگستان را بناگاه بشکافد، گل سرخ فلق برلب‌های فسرده این افق بشکفد و نهر آفتاب بر زمین تیره ما ... و بر ضمیر تباه ما نیز جاری گردد. تا صبح بر اینشب سلام !

دکتر علی شریعتی ( از دست نوشته های استاد در مجموعه آثار 2-خودسازی انقلاب )

« کافه چی با کلی التماس دعا » 


  

سلام
امروز روز قدس است .
امروز را امام خمینی عزیز به این نام ارزش نهاد تا همه بیدار شوند و کاری کنند کارستان ...

قدس شریف 

امروز که از خواب بیدار شدم ، پای تلویزیون نشستم و ناگهان متوجه شدم دارم مستندی را می بینم که خیلی دوست داشتم ببینم چون ازش تعریف زیاد شنیده بودم . مستندی راجه به یک مستشهد لبنانی به نام « ربیع قصیر » که با دختری نیمه ایرانی ازدواج می کند با چه ماجراهای جالب و عجیب که اشک همه را در می آورد ، به شما پیشنهاد می کنم حتما این مستند را ببینید . مادر زن شهید راوی است و او شیفته دامادش شده بلکه او مرید مرام شهید شده . دیدنی است مکان شهادتش و اشک مادر زن که مدام می گوید با هق هق که مرا ببخش ...

امام فرمود امروز روز قدس است تا تمام مسلمانان جهان در یک روز متوجه این مکان شوند . تا حالا این طوری به قضیه نگاه نکرده بودم ، شاید خوب گوش نکردم ، آره امام می گه متوجه یعنی همین که این همه آدم به جایی توجه کنند تاثیری عجیب خواهد داشت ، بله این ها از همان ماورایی است که ما نمی بینیمشان و هست .

نصر

به امید آزادی قدس شریف

« کافه چی »

 


  

  

واقعا این یکرنگی و حس تقابل درک حس و حال     همدیگرو کجا میشه پیدا کرد؟
وقتی که هستی، همههستن...
وقتی که بودی، همه بودن...
وقتی که بودی، باز همه بودن...
وقتی کهآنها نبودند، تو بودی!!!
میشه یه معادله ازش ساخت باچند مجهول،
که مجهولهای معادله برابری می کنند بامعلومها،
و معلومها با مجهولها...
که آخر سر، بجای پیدا کردم مجهول، معلوم هم مجهولمیشه!!!...
=x تو
= y
همه
 = -
نبودن
 = +
بودن

 

-x + y = y 

 

-y + x = x  =>  y + x = ( -x - y )

 

-y - x = ( xy )  =>  x = y

 

چرا بود و نبود ما آدما واسه هم فرقی نداره؟!!!
چرا وقتی یه عزیزی به دیار بودن دیگه ای میره، ما نبودشو حس نمی کنیم؟!!!
خیلی هنر کنیم، یه هفته واسش تب می کنیم...
و از شب جمعه ای در یه پاییز در امسال تا یه شب جمعه تابستون در سال دیگه،
سراغش رو هم نمی گیریم!!!...
چرا اونایی که هنوز به دیار بودن دیگری نرفتن و پیش مایند،
بودنشون رو حس نمی کنیم؟!!!...

***
در مه آلود صبح سردی در زمستان،
صدای ترمز وحشتناکی
و تپش بی سرانجام قلب کوچک گنجشکی،
سرخی رنگدانه های خونین، بال و پرهای شکسته اش
در همسایگی سپیدی خط سفید جاده پوشیده از برف
و لالایی گوشخراش بوقهای ممتد چهار چرخها...
و آرامش خلسه گونه پلکهای نیمه بسته
و باز و بسته شدن منقاری در خون نشسته
و نگاه نا امید ملتمسی که،
در کوچه پس کوچه های بی کسی، به دنبال کس می گردد...
به دنبال گنجشکهایی که همبازیش بودند،
در لب حوض خانه قدیمی آن طرف مرز شقایق...
آه خدایا...
انگار همبازیان و دوستان سر رسیدند
همه سرشار از شور و شادی...
به کنار بدن نیمه جانش فرود آمدند
او می خواست داد بزند:
من اینجام... کمک... کمک...
ولی ابهام صدایش را کسی نمی شنید...
کسی او را نمی دید...
چشمهای حریص و گرسنه گنجشکان به دنبال تکه های کوچک نان بود...
همه چیز را می دیدند جز جان دادن این یار قدیمی و کوچک...
در آخرین دم بودن...
یادش آمد،
یک زمستان پیش،
قرمزی رنگدانه های بالهای شکسته یاری قدیمی بر برف جاده...
آری...
با تکه کوچک نانی در دهان،
دیده بود...
آیا اکنون مرا می بینند؟!!!...
این سوالی بود که از خود پرسید و دم فرو بست...


یاحق.
کویر

 

 


  

 

به سالهای از دست رفته عمرت نگاه کن..نگاه کن که در پس لحظه های از دست رفته ات دنبال گمگشته ای  

بودی..به روح لطیف کودکی نگاه کن که همه چیز را زیبا میبیند..به لحظه های کودکی بنگر که در آن..در 

پس لحظه های پرشور آن گمگشته ای نداری..به آسمان بنگر که در اعماق سیاهی شب و نور ستاره ها 

صدایی می آید..دلهره آور است..به سحرگاه بنگر که انگار همه چیز در رقص است..به شب نگاه کن وقتی  

تن ها مرده اند و روحشان با فراق بال پر می کشد.. به عظمت خودت نگاه کن..

 


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ