سلام مدرسه
آری در این موج مکزیکی ما را دعوت نکردند ولی می نویسیم به افتخار همه بچه های ایرانی که امروز به عنوان روز اول مدرسه به جایگاه آغاز راه علم قدم نهادند .
امشب با چند تا از دوستان بدون هیچ مقدمه و برنامه ای یاد روزهای مدرسه کردیم ، راهنمایی و دبیرستان و مرتب گفتیم یادش به خیر ...
باری یادش به خیر آن روزهایی که چه قدر معلم های خود را اذیت کردیم و بعضی وقت ها هم با نوازش های آنها ( کتک منظورمه ) گل بودن آنها را حس کردیم .
قرار شده که خاطره ای تعریف کنم ولی وقتی فکر می کنم می بینم همه اش خاطره است ، همه اش یاد است و ای کاش ... خوب دیدم که از روز اول مدرسه رفتنم بنویسم ...> بله روز اول مهر بود من می خواستم برم کلاس اول ، مدرسه شهید نوروزی در شهرستان بابلسر بود ، یادمه که هیچ کس همراهم نبود فقط با برادرانم رفتیم که آنها سریع رفتن سر صف خودشون و سراغ دوستان سال پیششون ، من ماندم و یه عالم بچه هایی که اکثرا گریه می کردن و همه شان با بابا و ننه هاشون اومده بودن و من با تعجب بهشون نگاه می کردم و خنده ام گرفته بود همینطوری رفتم سر یه صفی استادم که اتفاقا همون کلاسم بود و از اینکه منم مدرسه رفته بودم خیلی خوشحال بودم ... یادم نمی ره اسم معلممون یعنی خانم معلممون خانم بخشاسش بود زنی بود کمی فربه و زیبا و دوست داشتنی یه چیز تو مایع های خانم فردوسی ( روانشناس معروف )همیشه به لب لبخندی داشت و از من گله داشت که چرا همش دست به سینه ای و شلوغی نمی کنی و اینقدر ساکتی ، حتی یه بار به همین خاطر یه پس گردنی مشت ازش خوردم ... خیلی دوست داشتم ببینمش و دستش را ببوسم ...
روزهای خوبی بود بی گناه بودیم و خوش خیال و مشغول بچه بودن خودمان کاش کودک درونمان همیشه بیدار باشد تا ...
امروز که وارد دانشگاه شدیم نمی دانم آیا آن چیزی که آن معلم ابتدایی می خواست شده ایم یا نه ولی میدانم کسانی بودند که بی هیچ معلم و گچ و تخته سیاهی و مدرسه ای وارد دانشگاه بزرگ خدا شدند و با افتخار و پیروزی کامل فارغ التحصیل شدند آری آنان همانند که این روزها یادشان دوباره سر زبان ها می افتد ، معلمشان خمینی بود و قلمشان ژسه و کلاش و تخته سیاهشان خاکریز ، آنان بودند که شاگرد اول شدند ...
به یاد شاگرد اولی که خیلی دوستش دارم شهید بهنام محمدی ( 13 ساله )
« کافه چی »
-------------------------------------------
...................................................
پیوست : آوانمایی در موضوع دفاع مقدس با صدای محسن چاوشی کاری از دوست عزیزم «امین حسنی سعدی »
سلام علیکم و عرض تبیک فراوان
شکر خدا امسال هم خدا به ما لطف کرد که این ماه رمضان را درک کنیم ( اگر لیاقت داشته باشیم ) .
رمضان ماه میهمانی خدا ، ماه کلام خدا ، ماه گنهکاران ، ماه شفای همه دردها ، ماه درک خوبی ها ، ماه خورشید هستی علی (ع) ، ماه من ، ماه تو ، .... آمد . چشم بر هم گذاشتنی نشد که از آن عید فطر به این شب ها رسیدیم .
دریابیم خود را و این ماه را .
با خدا خلوت کردن زیباست . خودش عاشق بندگانی است که نیمه های شب رو به درگاهش می آورند ، چه بهتر که آغاز این ماه را اینگونه با کمال و اخلاص و شعور تا پایان همراهی کنیم .
از حالا بوی افطاری و ::ربنا:: و آش نذری و سحری هول هولکی و شلوغی شب های قدر و قرآن و رحل و مفاتیح و ... مستم کرده کاش همیشه ماه رمضان بود . کاش دل های ما همیشه توی این ماه بودن .
می خواستم دعایی از خود بنویسم ولی دیدم نمی توانم و ناگهان در این احوالاتی به سر می بردم یاد دعای امام خمینی(ره) در شروع یکی از ماه رمضان ها افتادم :
« ما بندگان ضعیف هستیم ، ما بندگانی هستیم که هیچ نداریم ، ما هیچیم و هر چه هست توئی . ما اگر چنانچه خلاف می کنیم نادانیم ، تو بر ما ببخش . تو ما را به این ماه مبارک رمضان وارد کن به طوری که با رضای تو وارد بشیم در آن . خدایا تو ما را لیاقت بده در این مهمانی که از ما کردی به طور شایسته وارد بشیم . »
الهی آمین...
---------------------------------------------------
پیوست :
طرحی با نام رمضان آمد
سلام مدرسه
آری در این موج مکزیکی ما را دعوت نکردند ولی می نویسیم به افتخار همه بچه های ایرانی که امروز به عنوان روز اول مدرسه به جایگاه آغاز راه علم قدم نهادند .
امشب با چند تا از دوستان بدون هیچ مقدمه و برنامه ای یاد روزهای مدرسه کردیم ، راهنمایی و دبیرستان و مرتب گفتیم یادش به خیر ...
باری یادش به خیر آن روزهایی که چه قدر معلم های خود را اذیت کردیم و بعضی وقت ها هم با نوازش های آنها ( کتک منظورمه ) گل بودن آنها را حس کردیم .
قرار شده که خاطره ای تعریف کنم ولی وقتی فکر می کنم می بینم همه اش خاطره است ، همه اش یاد است و ای کاش ... خوب دیدم که از روز اول مدرسه رفتنم بنویسم ...> بله روز اول مهر بود من می خواستم برم کلاس اول ، مدرسه شهید نوروزی در شهرستان بابلسر بود ، یادمه که هیچ کس همراهم نبود فقط با برادرانم رفتیم که آنها سریع رفتن سر صف خودشون و سراغ دوستان سال پیششون ، من ماندم و یه عالم بچه هایی که اکثرا گریه می کردن و همه شان با بابا و ننه هاشون اومده بودن و من با تعجب بهشون نگاه می کردم و خنده ام گرفته بود همینطوری رفتم سر یه صفی استادم که اتفاقا همون کلاسم بود و از اینکه منم مدرسه رفته بودم خیلی خوشحال بودم ... یادم نمی ره اسم معلممون یعنی خانم معلممون خانم بخشاسش بود زنی بود کمی فربه و زیبا و دوست داشتنی یه چیز تو مایع های خانم فردوسی ( روانشناس معروف )همیشه به لب لبخندی داشت و از من گله داشت که چرا همش دست به سینه ای و شلوغی نمی کنی و اینقدر ساکتی ، حتی یه بار به همین خاطر یه پس گردنی مشت ازش خوردم ... خیلی دوست داشتم ببینمش و دستش را ببوسم ...
روزهای خوبی بود بی گناه بودیم و خوش خیال و مشغول بچه بودن خودمان کاش کودک درونمان همیشه بیدار باشد تا ...
امروز که وارد دانشگاه شدیم نمی دانم آیا آن چیزی که آن معلم ابتدایی می خواست شده ایم یا نه ولی میدانم کسانی بودند که بی هیچ معلم و گچ و تخته سیاهی و مدرسه ای وارد دانشگاه بزرگ خدا شدند و با افتخار و پیروزی کامل فارغ التحصیل شدند آری آنان همانند که این روزها یادشان دوباره سر زبان ها می افتد ، معلمشان خمینی بود و قلمشان ژسه و کلاش و تخته سیاهشان خاکریز ، آنان بودند که شاگرد اول شدند ...
به یاد شاگرد اولی که خیلی دوستش دارم شهید بهنام محمدی ( 13 ساله )
« کافه چی »
-------------------------------------------
...................................................
پیوست : آوانمایی در موضوع دفاع مقدس با صدای محسن چاوشی کاری از دوست عزیزم «امین حسنی سعدی »
در زیر پیراهن من خدا هست
زیرا که هم او بود که، وقتی آدم را از بهشت می راند،
به او گفت:
این قهر نه از بهر کین است، کههمه مهر است،
زیرا که تو را وصی خواهم کرد بر عالمخاک، با قدرت بیکران خویش،
تو اشرف مخلوقات منی و مندر روی عالم خاک،
افسوس که نمی دانست،
نوادگان آن گوهر شرف، قدرتشان را،
هدیهابلیس خواهند کرد،
و همه عالم تباه خواهندساخت.
در زیر پیراهن من خدا هست!
زیرا که هم او بود که،
گفت:
ای آدم، قدرتی به تو خواهم داد بهنام عشق،
تا بهشتی بسازی در زمین،
زیباتر از بهشت من،
که در آن نه تو باشد ونه من،
افسوس که نمی دانست،
عشق بهانه ای خواهد شد در دستان آن گندم خواران و عفریته هایوسوسه،
تا خم کنند پشت مردان مرد را،
و بسازند قابیلی بر قابیلان دیگر،
درزیر پیراهن من خدا هست!
زیرا که هم او بود که،
گفت:
ای آدم، قدرتی بهتو خواهم داد به نام وفا،
تا اشکها در گونه ها بخشکانیو وعده ها محکم گردانی،
تا دستها در دست و دلها در دلو من ها همه ما کنی،
افسوس که نمیدانست،
وفا ملعبه ای خواهد شد بر چشمان دنیادوست،
تا نبینند تاریکی سپید شبهای ابری دلهای نا امیدتاریک درخشان را،
چرا که همانخداست.
در زیر پیراهن من خدا هست!
زیرا که هم او بود که،
گفت:
ای آدم، قدرتی به تو خواهم داد بهنام خشم،
تا مغضوب شوی بر کاخ نشینانهوا،
تا نخوابند کودکان یتیم بر بالشتک غروراجدادشان،
زیرا که خشم زیباترین احساس یک انساناست،
افسوس که نمی دانست،
خشم طنابیست بر گردن حق،
تا چادر غرورگرسنگان کاخی شود هفت در بر بام دنیا،
اما درخیال.
آیا در زیر پیراهن من، تو، او و ما، خداهست؟؟؟!!!
نمی دانم...
ولی نه،
با افتخار می گویم که: (در زیر پیراهن من خدا هست(.
یا حق.
ای که بر هر گذری عشق به در یوزهء توست لب ما تشنهء آبی ست که در کوزهء توست
ما جگر سوختهء آتش آهیم ، بیا دیرگاهیست تو را چشم به راهیم ، بیا
هر شب از کوچه صدای قدمت می آید اشکم از دیده به پابوس غمت می آید
صبح در آینه اما ، خبری نیست که نیست از تو بر گونهء خشکم ، اثری نیست که نیست
جام عشق از می چشمان تو پر خواهد شد تو گلو تازه کنی ، حرمله حر خواهد شد
گل نشکفته ام ای دورتر از دسترسم تو ز من دوری و من با تو نفس در نفسم
بی تو منصور دلم را به چه داری بکشم پای در دامن سبز چه بهاری بکشم
بگذار آینه ام غرق نگاهت باشد نقطهء عطف دلم ، خال سیاهت باشد
لااقل وعده بده بلکه دلم شاد شود من خراب توام ای خانه ات آباد شود
چشمان من..اشکهای من..لایق دیدن و گریستن نیست..براستی به کجا میروم..؟کعبه من کجاست؟ آیا کسی که بر من قسم خورد دیگر صدای مرا نمی شنود؟ آیا من از درگاه او رانده شده ام؟ چشمانم پر شده از تصاویر زیبا..آه..زیبا؟! آیا براستی اینها زیبا هستند؟!!!... گریه کسی برایم اهمیت ندارد..مرگ برایم بی معنی شده.. گرفتاری خلق خدا برایم اهمیت ندارد..وجدان برایم حکم حرف خنده داری است که با به زبان آوردن آن خنده ام میگیرد.. در چشمانم چه می بینند که میگویند تو انسانی..تو نمیتوانی.. از تو بر نمی آید.. هنگامیکه شیطان میشوم به من می گویند تو فرشته ای..و هنگامیکه دست به انجام کارهای خوب میزنم از من وحشت زده فرار میکنند.
« بسم الله الرحمن الرحیم
اناانزلناه فی لیله القدر
و ماادریک ما لیله القدر
لیله القدر خیر من الف شهر
تنزل الملائکه والروح، فیها باذن ربهم من کل امر
سلام هی حتی مطلع الفجر »
« ما (آن) را فرود آوردیم درشب قدر
و چه میدانی که شب قدر چیست؟
شب قدر از هزار ماه برتر است
فرشتگان و آن روح دراین شب فرود میآیند
به اذن خداوندشان از هر سو
سلام بر این شب تا آنگاه که چشمه خورشید ناگهان میشکافد! »
تاریخ قبرستانی است طولانی و تاریک، ساکت و غمناک، قرنها از پس قرنها هم تهی و هم سرد، مرگبار و سیاه و نسلها در پی نسلها، همه تکراری و همه تقلیدی، و زندگیها، اندیشهها و آرمانها همه سنتی و موروثی، فرهنگ و تمدن و هنر و ایمان همه مرده ریگ!
ناگاه در ظلمت افسرده و راکد شبی از این شبهای پیوسته، آشوبی، لرزهای، تکان و تپشی که همه چیز را بر میشود و همه خوابها را برمیآشوبد و نیمه سقفها را فرو میریزد. انقلابی در عمق جانها و جوششی در قلب وجدانهای رام و آرام، درد و رنج و حیات و حرکت و وحشت و تلاش و درگیری و جهد و عشق و عصیان و ویرانگری و آرمان و تعهد، ایمان و ایثار! نشانههایی از یک «تولید بزرگ»، شبی آبستن یک مسیح، اسارتی زاینده یک نجات! همه جا ناگهان، «حیات و حرکت»، آغاز یک زندگی دیگر، پیداست که فرشتگان خدا همراه آن «روح» در این شب به زمین، به سرزمین، به این قبرستان تیره و تباه که در آن انسانها، همه اسکلت شدهاند، فرود آمدهاند.
این شب قدر است.
شب سرنوشت، شب ارزش، شب تقدیر بر یک انسان نو، آغاز فردایی که تاریخی نور را بنیاد میکند. این شب از هزار ماه برتر است، شب مشعری است که صبح عید قربانی را در پی دارد و سنگباران پرشکوه آن سه پایگاه ابلیسی را! شب سیاهی که در کنار دروازه منی است، سرزمین عشق و ایثار و قربانی و پیروزی!
و تاریخ همه این ماههای مکرر است، ماههایی همه مکرر یکدیگر، سالهایی تهی و عقیم، قرنهایی که هیچ چیز نمیآفرینند، هیچ پیامی بر لب ندارند، تنها می گذرند و پیر میکنند و همین و در این صف طولانی و خاموش، هر از چندیشبی پدیدار میگردد که تاریخ میسازد، که انسان نو میآفریند و شبی که باران فرشتگان خدایی باریدن میگیرد، شبی که آن روح در کالبد زمان میدمد، شب قدر!
شبی که ازهزار ماه برتر است، آنچنانکه بیست و چند سال بعثت محمد، از بیست و چند قرن تاریخ ما برتر بود. سالهایی که آن «روح» برملتی و نسلی فرود میآید از هزار سال تاریخ وی برتر است. و اکنون، براندام این اسلام اسلکت شده، برگور این نسل مدفون و برقبرستان خاموش ما، نه آن روح فرود آمده است، سیاهی و ظلمت و وحشتشب هست، اما شب قدر؟
شبی که باران فرو میبارد، هر قطرهاش فرشتهای است که بر این کویر خشک و تافته، در کام دانه ای، بوته خشکی و درخت سوختهای و جان عطشناک مزرعهای فرو میافتد و رویش و خرمی و باغ و گل سرخ را نوید میدهد. چه جهل زشتی است در این شب قدر بودن و در زیر این باران ماندن و قطرهای از آن برپوست تن و پیشانی و لب وچشم خویش حس نکردن، خشک و غبار آلود زیستن و مردن! هرکسی یک تاریخ است. عمر، تاریخ هر انسانی است و در این تاریخ کوتاه فردی، که ماهها همه تکراری و سردوبی معنی می گذرد، گاه شب قدری هست و درآن از همه افقهای وجودی آدمی فرشته میبارد و آن روح، روح القدس، جبرئیل پیامآور خدایی برتو نازل میشود و آنگاه بعثتی، رسالتی، و برای ابلاغ، از انزوای زندگی و اعتکاف تفکر و عبادت وخلوت فراغت و بلندی کوه فردیت خویش به سراغ خلق فرودآمدنی و آنگاه، در گیری و پیکار و رنج و تلاش و هجرت و جهاد و ایثار خویش به پیام!
که پس از خاتمیت، پیامبری نیست، اما هر آگاهی وارث پیامبران است! آن «روح» اکنون فرود آمده است، در شب قدر بسر میبریم. سالها، سالهای شب قدر است، در این شبی که جهان ما را در کام خود فرو برده است و آسمان ما را سیاه کرده است، باران غیبی باریدن گرفته است، گوش بدهید، زمزمه نرم و خوش آهنگ آن را میشنوید، حتی صدای روییدن گیاهان را درشب این کویر میتوان شنید.
سلام بر این شب، شب قدر شبی که از هزار ماه، از هزار سال و هزار قرن برتر است، سلام، سلام،سلام،... تا آن لحظه که خورشید قلب این سنگستان را بناگاه بشکافد، گل سرخ فلق برلبهای فسرده این افق بشکفد و نهر آفتاب بر زمین تیره ما ... و بر ضمیر تباه ما نیز جاری گردد. تا صبح بر اینشب سلام !
دکتر علی شریعتی ( از دست نوشته های استاد در مجموعه آثار 2-خودسازی انقلاب )
« کافه چی با کلی التماس دعا »
آدمکها
آهای . . .
آدمکهایی که در شام سیاه ِ
یتیمان شکم بر پشت چسبیده
بسان اشتران کور می مانید
که بد مستانه می خندند
با شمایم
با شمایی که نشسته بر بلندای برجهای خویش،
تازیانه بر گرد? سواران نور می کوبید . . .
" اینجا هوا ابریست "
" سقفها را بردارید "
" آسمان بارانیست "
یاحق
و تورا ای معنا چه بی رحمانه در واژه ها محبوست کردند . و چه مظلومانه احساست را با زنجیر وسوسه به بند کشیدند و تو چه معصومانه دم فرو بسته ای و مات و مهبوت ، فنای خویش را نظاره می کنی . کجاست آن بیانت که چون به زبان مجنون نشاندی ، بند صید به پای صیاد نهاد . کجاست آن احساست که چون به تیش? فرهاد نشاندی لرزه به اندام بیستون انداخت . کجاست آن فریادت که چون به سین? بیژن نشاندی ، اشک به چشمان چاه خشکاند . ای عشق !
تو در مهمانی داغ دیدگان نان ندیده ، چه دیدی که چنین از خود گریزانی چه شد که اینگونه در خشت خشتِ برجها مدفونت کردند و به ریا بر رنگدانه های کاغذی سردرگمت کردند .
یا حق .