الهی چه خوش روزگاری است روزگار دوستان تو با تو ، چه خوش بازاری است بازار عرفان در کار تو .
چه آتشین است نفس های ایشان در یاد تو. چه خوش دردی است درد مشتاقان در سوز شوق و مهر تو. چه زیباست گفتگوی ایشان در نام و نشان تو.
با صنع تو هر مورچه رازی دارد با شوق تو هر سوخته سازی دارد
ای خالق ذوالجلال نومید مکن آن را که به درگهت نیازی دارد
الهی ای سزاوار ثنای خویش، ای شکرکننده عطای خویش، ای شیرین نماینده بلای خویش، بنده به ذات خود از ثنای تو عاجز و به عقل خود از شناخت منت تو عاجز و به توان خود از سزای تو عاجز.
الهی گرفتارآن دردم که داروی آنی، بنده آن ثنایم که تو سزاوار آنی، من در تو چه دانم؟ تو دانی. تو آنی که خود گفتی و چنانکه خود گفتی آنی، تو آنی که مصطفی (ص) گفت من ثنای تو را نتوانم شمرد و آن گونه که تو بر نفس خویش ثنا گفتی.
الهی چه یاد کنم که خود همه یادم، من خرمن نشان خود همه را فرا باد نهادم، ای یادگار جانها و یاد داشته دلها و یاد کرده زبانها، به فضل خود ما را یاد کن و به یاد لطیفی ما را شاد کن.
الهی جز از شناخت تو شادی نیست و جز از یافت تو زندگی نه، زنده بی تو چون مرده زندانی است و زنده به تو زنده جاودانی است.
الهی مران کسی را که خود خواندی، ظاهر مکن جرمی را که پوشیدی، کریما میان ما و تو داور تویی، آن کن که سزاوار آنی نه آن چنان که سزاوار ماست.
الهی اگر این آه از ما دعوی است تو سزای آنی، اگر لاف است به جای آنی، اگر صدق است وفای آنی. خدایا اگر دعوی است سخن راست است، اگر صدق است کار راست است، اگر دعوی است نه بیداد است.
الهی از سه چیز که دارم در یکی نگاه کن. اول بیخودی که جز تو را از دل نخاست، دوم تصدیقی که هرچه گفتم راست، سوم چون با ذکرم خاست دل و جان جز تو را نخواست.
الهی از دو دعوی به زینهارم و ازهر دو به فضل تو فریاد خواهم، از آنکه پندارم به خود چیزی دارم، یا پندارم که بر تو حقی دارم.
خداوندا از آنجا که بودیم برخاستیم لیکن به آنجا نرسیدیم که خواستیم.
الهی نزدیک نفس های دوستانی، حاضر دل ذاکرانی، از نزدیک نشانت می دهند و برتر از آنی. در دورت می جویند و تو نزدیکتر از جانی، ندانم که در جانی یا جان را جانی، نه این و نه آنی، جان را زندگانی می یابد تو آنی.
خدایا هر که نه کشته ای خودی مردار است و مغبون کسی است که نصیب او از دوستی گفتار است، او را که راه جان و دل به کار است او را با دوست چه کار است.
مناجات خواجه عبدالله انصاری
سلام مدرسه
آری در این موج مکزیکی ما را دعوت نکردند ولی می نویسیم به افتخار همه بچه های ایرانی که امروز به عنوان روز اول مدرسه به جایگاه آغاز راه علم قدم نهادند .
امشب با چند تا از دوستان بدون هیچ مقدمه و برنامه ای یاد روزهای مدرسه کردیم ، راهنمایی و دبیرستان و مرتب گفتیم یادش به خیر ...
باری یادش به خیر آن روزهایی که چه قدر معلم های خود را اذیت کردیم و بعضی وقت ها هم با نوازش های آنها ( کتک منظورمه ) گل بودن آنها را حس کردیم .
قرار شده که خاطره ای تعریف کنم ولی وقتی فکر می کنم می بینم همه اش خاطره است ، همه اش یاد است و ای کاش ... خوب دیدم که از روز اول مدرسه رفتنم بنویسم ...> بله روز اول مهر بود من می خواستم برم کلاس اول ، مدرسه شهید نوروزی در شهرستان بابلسر بود ، یادمه که هیچ کس همراهم نبود فقط با برادرانم رفتیم که آنها سریع رفتن سر صف خودشون و سراغ دوستان سال پیششون ، من ماندم و یه عالم بچه هایی که اکثرا گریه می کردن و همه شان با بابا و ننه هاشون اومده بودن و من با تعجب بهشون نگاه می کردم و خنده ام گرفته بود همینطوری رفتم سر یه صفی استادم که اتفاقا همون کلاسم بود و از اینکه منم مدرسه رفته بودم خیلی خوشحال بودم ... یادم نمی ره اسم معلممون یعنی خانم معلممون خانم بخشاسش بود زنی بود کمی فربه و زیبا و دوست داشتنی یه چیز تو مایع های خانم فردوسی ( روانشناس معروف )همیشه به لب لبخندی داشت و از من گله داشت که چرا همش دست به سینه ای و شلوغی نمی کنی و اینقدر ساکتی ، حتی یه بار به همین خاطر یه پس گردنی مشت ازش خوردم ... خیلی دوست داشتم ببینمش و دستش را ببوسم ...
روزهای خوبی بود بی گناه بودیم و خوش خیال و مشغول بچه بودن خودمان کاش کودک درونمان همیشه بیدار باشد تا ...
امروز که وارد دانشگاه شدیم نمی دانم آیا آن چیزی که آن معلم ابتدایی می خواست شده ایم یا نه ولی میدانم کسانی بودند که بی هیچ معلم و گچ و تخته سیاهی و مدرسه ای وارد دانشگاه بزرگ خدا شدند و با افتخار و پیروزی کامل فارغ التحصیل شدند آری آنان همانند که این روزها یادشان دوباره سر زبان ها می افتد ، معلمشان خمینی بود و قلمشان ژسه و کلاش و تخته سیاهشان خاکریز ، آنان بودند که شاگرد اول شدند ...
به یاد شاگرد اولی که خیلی دوستش دارم شهید بهنام محمدی ( 13 ساله )
« کافه چی »
-------------------------------------------
...................................................
پیوست : آوانمایی در موضوع دفاع مقدس با صدای محسن چاوشی کاری از دوست عزیزم «امین حسنی سعدی »
به سالهای از دست رفته عمرت نگاه کن..نگاه کن که در پس لحظه های از دست رفته ات دنبال گمگشته ای
بودی..به روح لطیف کودکی نگاه کن که همه چیز را زیبا میبیند..به لحظه های کودکی بنگر که در آن..در
پس لحظه های پرشور آن گمگشته ای نداری..به آسمان بنگر که در اعماق سیاهی شب و نور ستاره ها
صدایی می آید..دلهره آور است..به سحرگاه بنگر که انگار همه چیز در رقص است..به شب نگاه کن وقتی
تن ها مرده اند و روحشان با فراق بال پر می کشد.. به عظمت خودت نگاه کن..
واقعا این یکرنگی و حس تقابل درک حس و حال همدیگرو کجا میشه پیدا کرد؟
وقتی که هستی، همههستن...
وقتی که بودی، همه بودن...
وقتی که بودی، باز همه بودن...
وقتی کهآنها نبودند، تو بودی!!!
میشه یه معادله ازش ساخت باچند مجهول،
که مجهولهای معادله برابری می کنند بامعلومها،
و معلومها با مجهولها...
که آخر سر، بجای پیدا کردم مجهول، معلوم هم مجهولمیشه!!!...
=x تو
= yهمه
= -نبودن
= +بودن
-x + y = y
-y + x = x => y + x = ( -x - y )
-y - x = ( xy ) => x = y
چرا بود و نبود ما آدما واسه هم فرقی نداره؟!!!
چرا وقتی یه عزیزی به دیار بودن دیگه ای میره، ما نبودشو حس نمی کنیم؟!!!
خیلی هنر کنیم، یه هفته واسش تب می کنیم...
و از شب جمعه ای در یه پاییز در امسال تا یه شب جمعه تابستون در سال دیگه،
سراغش رو هم نمی گیریم!!!...
چرا اونایی که هنوز به دیار بودن دیگری نرفتن و پیش مایند،
بودنشون رو حس نمی کنیم؟!!!...
***
در مه آلود صبح سردی در زمستان،
صدای ترمز وحشتناکی
و تپش بی سرانجام قلب کوچک گنجشکی،
سرخی رنگدانه های خونین، بال و پرهای شکسته اش
در همسایگی سپیدی خط سفید جاده پوشیده از برف
و لالایی گوشخراش بوقهای ممتد چهار چرخها...
و آرامش خلسه گونه پلکهای نیمه بسته
و باز و بسته شدن منقاری در خون نشسته
و نگاه نا امید ملتمسی که،
در کوچه پس کوچه های بی کسی، به دنبال کس می گردد...
به دنبال گنجشکهایی که همبازیش بودند،
در لب حوض خانه قدیمی آن طرف مرز شقایق...
آه خدایا...
انگار همبازیان و دوستان سر رسیدند
همه سرشار از شور و شادی...
به کنار بدن نیمه جانش فرود آمدند
او می خواست داد بزند:
من اینجام... کمک... کمک...
ولی ابهام صدایش را کسی نمی شنید...
کسی او را نمی دید...
چشمهای حریص و گرسنه گنجشکان به دنبال تکه های کوچک نان بود...
همه چیز را می دیدند جز جان دادن این یار قدیمی و کوچک...
در آخرین دم بودن...
یادش آمد،
یک زمستان پیش،
قرمزی رنگدانه های بالهای شکسته یاری قدیمی بر برف جاده...
آری...
با تکه کوچک نانی در دهان،
دیده بود...
آیا اکنون مرا می بینند؟!!!...
این سوالی بود که از خود پرسید و دم فرو بست...
یاحق. کویر
سلام
امروز روز قدس است .
امروز را امام خمینی عزیز به این نام ارزش نهاد تا همه بیدار شوند و کاری کنند کارستان ...
امروز که از خواب بیدار شدم ، پای تلویزیون نشستم و ناگهان متوجه شدم دارم مستندی را می بینم که خیلی دوست داشتم ببینم چون ازش تعریف زیاد شنیده بودم . مستندی راجه به یک مستشهد لبنانی به نام « ربیع قصیر » که با دختری نیمه ایرانی ازدواج می کند با چه ماجراهای جالب و عجیب که اشک همه را در می آورد ، به شما پیشنهاد می کنم حتما این مستند را ببینید . مادر زن شهید راوی است و او شیفته دامادش شده بلکه او مرید مرام شهید شده . دیدنی است مکان شهادتش و اشک مادر زن که مدام می گوید با هق هق که مرا ببخش ...
امام فرمود امروز روز قدس است تا تمام مسلمانان جهان در یک روز متوجه این مکان شوند . تا حالا این طوری به قضیه نگاه نکرده بودم ، شاید خوب گوش نکردم ، آره امام می گه متوجه یعنی همین که این همه آدم به جایی توجه کنند تاثیری عجیب خواهد داشت ، بله این ها از همان ماورایی است که ما نمی بینیمشان و هست .
به امید آزادی قدس شریف
« کافه چی »
« بسم الله الرحمن الرحیم
اناانزلناه فی لیله القدر
و ماادریک ما لیله القدر
لیله القدر خیر من الف شهر
تنزل الملائکه والروح، فیها باذن ربهم من کل امر
سلام هی حتی مطلع الفجر »
« ما (آن) را فرود آوردیم درشب قدر
و چه میدانی که شب قدر چیست؟
شب قدر از هزار ماه برتر است
فرشتگان و آن روح دراین شب فرود میآیند
به اذن خداوندشان از هر سو
سلام بر این شب تا آنگاه که چشمه خورشید ناگهان میشکافد! »
تاریخ قبرستانی است طولانی و تاریک، ساکت و غمناک، قرنها از پس قرنها هم تهی و هم سرد، مرگبار و سیاه و نسلها در پی نسلها، همه تکراری و همه تقلیدی، و زندگیها، اندیشهها و آرمانها همه سنتی و موروثی، فرهنگ و تمدن و هنر و ایمان همه مرده ریگ!
ناگاه در ظلمت افسرده و راکد شبی از این شبهای پیوسته، آشوبی، لرزهای، تکان و تپشی که همه چیز را بر میشود و همه خوابها را برمیآشوبد و نیمه سقفها را فرو میریزد. انقلابی در عمق جانها و جوششی در قلب وجدانهای رام و آرام، درد و رنج و حیات و حرکت و وحشت و تلاش و درگیری و جهد و عشق و عصیان و ویرانگری و آرمان و تعهد، ایمان و ایثار! نشانههایی از یک «تولید بزرگ»، شبی آبستن یک مسیح، اسارتی زاینده یک نجات! همه جا ناگهان، «حیات و حرکت»، آغاز یک زندگی دیگر، پیداست که فرشتگان خدا همراه آن «روح» در این شب به زمین، به سرزمین، به این قبرستان تیره و تباه که در آن انسانها، همه اسکلت شدهاند، فرود آمدهاند.
این شب قدر است.
شب سرنوشت، شب ارزش، شب تقدیر بر یک انسان نو، آغاز فردایی که تاریخی نور را بنیاد میکند. این شب از هزار ماه برتر است، شب مشعری است که صبح عید قربانی را در پی دارد و سنگباران پرشکوه آن سه پایگاه ابلیسی را! شب سیاهی که در کنار دروازه منی است، سرزمین عشق و ایثار و قربانی و پیروزی!
و تاریخ همه این ماههای مکرر است، ماههایی همه مکرر یکدیگر، سالهایی تهی و عقیم، قرنهایی که هیچ چیز نمیآفرینند، هیچ پیامی بر لب ندارند، تنها می گذرند و پیر میکنند و همین و در این صف طولانی و خاموش، هر از چندیشبی پدیدار میگردد که تاریخ میسازد، که انسان نو میآفریند و شبی که باران فرشتگان خدایی باریدن میگیرد، شبی که آن روح در کالبد زمان میدمد، شب قدر!
شبی که ازهزار ماه برتر است، آنچنانکه بیست و چند سال بعثت محمد، از بیست و چند قرن تاریخ ما برتر بود. سالهایی که آن «روح» برملتی و نسلی فرود میآید از هزار سال تاریخ وی برتر است. و اکنون، براندام این اسلام اسلکت شده، برگور این نسل مدفون و برقبرستان خاموش ما، نه آن روح فرود آمده است، سیاهی و ظلمت و وحشتشب هست، اما شب قدر؟
شبی که باران فرو میبارد، هر قطرهاش فرشتهای است که بر این کویر خشک و تافته، در کام دانه ای، بوته خشکی و درخت سوختهای و جان عطشناک مزرعهای فرو میافتد و رویش و خرمی و باغ و گل سرخ را نوید میدهد. چه جهل زشتی است در این شب قدر بودن و در زیر این باران ماندن و قطرهای از آن برپوست تن و پیشانی و لب وچشم خویش حس نکردن، خشک و غبار آلود زیستن و مردن! هرکسی یک تاریخ است. عمر، تاریخ هر انسانی است و در این تاریخ کوتاه فردی، که ماهها همه تکراری و سردوبی معنی می گذرد، گاه شب قدری هست و درآن از همه افقهای وجودی آدمی فرشته میبارد و آن روح، روح القدس، جبرئیل پیامآور خدایی برتو نازل میشود و آنگاه بعثتی، رسالتی، و برای ابلاغ، از انزوای زندگی و اعتکاف تفکر و عبادت وخلوت فراغت و بلندی کوه فردیت خویش به سراغ خلق فرودآمدنی و آنگاه، در گیری و پیکار و رنج و تلاش و هجرت و جهاد و ایثار خویش به پیام!
که پس از خاتمیت، پیامبری نیست، اما هر آگاهی وارث پیامبران است! آن «روح» اکنون فرود آمده است، در شب قدر بسر میبریم. سالها، سالهای شب قدر است، در این شبی که جهان ما را در کام خود فرو برده است و آسمان ما را سیاه کرده است، باران غیبی باریدن گرفته است، گوش بدهید، زمزمه نرم و خوش آهنگ آن را میشنوید، حتی صدای روییدن گیاهان را درشب این کویر میتوان شنید.
سلام بر این شب، شب قدر شبی که از هزار ماه، از هزار سال و هزار قرن برتر است، سلام، سلام،سلام،... تا آن لحظه که خورشید قلب این سنگستان را بناگاه بشکافد، گل سرخ فلق برلبهای فسرده این افق بشکفد و نهر آفتاب بر زمین تیره ما ... و بر ضمیر تباه ما نیز جاری گردد. تا صبح بر اینشب سلام !
دکتر علی شریعتی ( از دست نوشته های استاد در مجموعه آثار 2-خودسازی انقلاب )
« کافه چی با کلی التماس دعا »
آدمکها
آهای . . .
آدمکهایی که در شام سیاه ِ
یتیمان شکم بر پشت چسبیده
بسان اشتران کور می مانید
که بد مستانه می خندند
با شمایم
با شمایی که نشسته بر بلندای برجهای خویش،
تازیانه بر گرد? سواران نور می کوبید . . .
" اینجا هوا ابریست "
" سقفها را بردارید "
" آسمان بارانیست "
یاحق
و تورا ای معنا چه بی رحمانه در واژه ها محبوست کردند . و چه مظلومانه احساست را با زنجیر وسوسه به بند کشیدند و تو چه معصومانه دم فرو بسته ای و مات و مهبوت ، فنای خویش را نظاره می کنی . کجاست آن بیانت که چون به زبان مجنون نشاندی ، بند صید به پای صیاد نهاد . کجاست آن احساست که چون به تیش? فرهاد نشاندی لرزه به اندام بیستون انداخت . کجاست آن فریادت که چون به سین? بیژن نشاندی ، اشک به چشمان چاه خشکاند . ای عشق !
تو در مهمانی داغ دیدگان نان ندیده ، چه دیدی که چنین از خود گریزانی چه شد که اینگونه در خشت خشتِ برجها مدفونت کردند و به ریا بر رنگدانه های کاغذی سردرگمت کردند .
یا حق .